آهنگ کوچ
آسمان ابری نیست
و زمستان هم
دل من اما غمگین است
چشم من اما بارانی
بوی غربت دارد
کوچه ی تنبل پر همهمه مان
بوی هجرت دارد
چمدان خسته ی من
و هوای گریه
مادر کور دم مردن من
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت؟
بروم
بروم
قایقی از رنج بسازم
و بهاری از عشق
بین ما دریایی ست
که نخواهد خشکید
بین ما صحرایی ست
که نخواهد رویاند
من اگر می دانستم
من اگر می دانستم
به کجا باید رفت
چمدانم را می بستم
و از اینجا می رفتم
قصد هجرت دارم
دل من می گوید:
دل به دریا بزنم
و به آن شبه جزیره بروم
میوه ی تازه ی امید بچینم
دل من می گوید:
سر به صحرا بزنم
بروم شهر سپیداران
و سپیدی ها را
ارمغان آورم،آه
چه خیال خامی دارم!نه؟
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت؟
به کجایی که در آن
آسمان ابری باشد
و زمستان هم
دل غمگین اما نه
با توام ای یاور
ای دوست
تو اگر سنگر امنیت من بودی
من هوای رفتن را...
من هراس ماندن را...
....
پیش تو می ماندم
و بیابان ها را
بارور می کردیم
چه خیال خامی دارم!نه؟
بوی هجرت دارد
چمدان خسته ی من
و هوای گریه
مادر کور دم مردن من
قصد هجرت دارم
به کجا باید رفت؟!
طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده
یه ... "آه ! ... خداحافظ" ... یه فاجعه ی ساده
خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد
یه سایه شبیه ِ من ، پشت ِ پنجره پژمرد
ای معجزه ی خاموش ، یه حادثه روشن شو
یه لحظه .. فقط یه "آه" ، همجنس ِ شکفتن شو
از روزن ِ این کنج ِ خاکستری ِ پرپر
مشغول ِ تماشای ویرون شدنِ من شو
برگرد ، به برگشتن ، از فاصله دورم کن
یه خاطره با من باش ، یه گریه مرورم کن
از گـُرگـُر ِ بی رحم ِ این تجربه ی من سوز
پرواز ِ رهایی باش ، به ضیافت دیروز
به کوچه که پیوستی ، شهر از تو لبالب شد
لحظه ، آخر ِ لحظه ، شب عاقبت ِ شب شد
آغوش ِ جهان رو به دلشوره شتابان بود
راهی شدنت حرف ِ نقطه چین ِ پایان بود ...
تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم رو سفره برگ
مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم
نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم
تن خسته از تقویم ، از شب شمردن
با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن
هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی ، اندوه باغم
ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم
تولدم زادن کدوم افوله
که بودنم حریص مرگ فصوله
خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم
تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم
من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب
ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین
ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا
این حریم شبانه ی سـتم گرفته
در این شب خـوف و خاکستر که غـم گرفته
رفیق روزان روشن ِ رهایی من
ستاره ها را صدا بزن
دلـم گرفته
قـامت یاران از تبرداران
اگر شکسته
جنگل جاری رو به بیداری
به گـُل نشسته
رو به بیداری جنگل جاری
جوانه بسته
ستاره سوسو نمی زند اگر چه بر من
رفیق شب های بی کسی ، ای سر به دامن
در این سکوت
سترون ِ سنگر به سنگر
چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن
تو فکر یک سـقـفـم
یه سقف بی روزن
یه سقف پا برجا
محکم تر از آهن
سقـفی که تـنـپـوشِ ِ
هـراسِ ما باشه
توسردی شبها
لباس ما باشه
سقفی اندازه ی قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف
با تو از گل
از شب و ستاره میگم
از تو و از خواستن تو
می گم و دوباره میگم
زندگیمو زیر این سقف
با تو اندازه می گیرم
گم میشم تو معنی تو
معنی تازه می گیرم
سقفمون افسوس و افـســوس...
تن ابر آسـمونـه
یه افق یه بی نـهـایـت
کمترین فـاصلمونـه
تو فکر یک سقفم
یه سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی
تو فکر یک سقفم
یه سقف بی روزن
سقفی برای عشق
برای تو با من
سقفی اندازه ی قلبِ منو تو
واسه لمس تپشِ دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف ، اگه باشه
پُر میشه از گرمیِ تو
لختی پنجره هاشو
می پوشونه دستای تو
زیر این سقف
خوب عطرِخود فراموشی ، بپاشیم
آخر قصه بخوابیم
اول ترانه پا شیم
سقفمون افسوس و افـســوس...
تن ابر آسـمـونـه
یه افق یه بی نـهـایـت
کمترین فـاصلمونـه
.
.
.
تـو فـکـر یـک سـقـفم ...
ساده بودی مثل سایه ؛ مثل شبنم رو شقایق
مثل لبخند سپیده ؛ مثل شب گریه عاشق
بی تو شب دوباره آینه روبرویه غم گرفته
پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
از تو می سرودم
وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن
چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن
رفتی و شب پر شد از من از منو دلواپسی ها
رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها
واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم
عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم
از تو می سرودم . . .
با توام ، با تو که دستت
دست دنیا ساز رنجه
با توام با تو که بغضت
معنی آواز رنجه
اگه یخ باد ستمگر
پی قتل عام برگه
اگه این باغ برهنه
باغ تاراج تگرگه
اگه بی پناهی گل
رنگ بی پناهی ماست
دستتو بذار تو دستم وقت پیوند درختاست
رو تن سخت درختا
بنویس و دوباره بنویس
که شکست یک شقایق
مرگ باغ ، مرگ بهار نیست
تو اگر میداستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهائی
شب آشیان شبزده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده ای و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه ، خانه نیست
تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم رو سفره برگ
مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم
نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم
تن خسته از تقویم ، از شب شمردن
با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن
هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی ، اندوه باغم
ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم
تولدم زادن کدوم افوله
که بودنم حریص مرگ فصوله
خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم
تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم
من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب
ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین
ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا
از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن
نکشیده و کشیده
غم سرگردونی هامو
با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود
با تو عاشقانه گفتم
با تنم دردی اگه بود
بی رمق بود اگه پاهام
تازه تازه با تو گفتم
اگه کهنه بود دردام
من سرگردون ساده
تو رو صادق می دونستم
این برام شکسته اما
تو رو عاشق می دونستم
تو تمام
طول جاده
که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه ی من
اسم تو هم سفرم بود
من دل شیشه ای هر جا
هر شکستن که شکستم
زیر کوهبار غصه
هر نشستن که نشستم
عشق تو از خاطرم برد
که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز
خون شدم تو رگ جاده
نیزه ی نم باد شرجی
وسط دشت تابستون
تازیانه های رگبار
توی چله ی زمستون
نتونستن ، نتوستن
کینه ی منو بگیرن
از من خسته ی خسته
شوق رفتنو بگیرن
حالا که رسیدم اینجا
پر قصه برا گفتن
پر نیاز تو برای
آه
کشیدن و شنفتن
تو رو با خودم غریبه
از غمم جدا می بینم
خودمو پر از ترانه
تو رو بی صدا می بینم
کی صدایتو داد به مهتاب ؟
مهتابو کی برد از اینجا ؟
اسمتو کی داد به خورشید ؟
خورشید و کی داد به ابرا ؟
با من رهیده از خود
یک ترانه هم صدا شو
با من از زنجیر این شب
هم صدا شو و رها شو
با من اگه زخم تمام خنجرهاست
با من اگر درد تمامی دنیاست
عشق کوچک من ای ماهی خسته
قلبم اگه قلبی به
وسعت دریاست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
سهم عاشق
گم شدن تو شعر یه آوازه
مرگ عاشق
سفری به شکل یه پروازه
قصه ی بودن من
حدیث برگی در باد
طعم تنهایی من
به تلخی یه فریاد
اگه با من غربت
همه غمزده هاست
اگه هر شکستنم
یه شکست بی صداست
واسه پرپر زدنم گریه نکن
واسه ویرون شدنم گریه نکن
واسه من گریه نکن
اگه با من تنت رو تو قاب سنگی دیدی
بعد من شعر منو به آینه ها یاد می دی
اگه با من سکوت یه
تک درخت تنهاست
بعد من خاطره هام ترانه ی عاشق هاست
رفتنم مرثیه ی قدیمی رفتن نیست
رفتنم موندنمه ، حکایت مردن نیست
واسه من گریه نکن
كدوم شاعر ، كدوم عاشق ، كدوم مرذ
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خاك داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شكستن من بی صدایی
تو باور می كنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سكوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
كه می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریك غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های پاك و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت كن از تنهایی من
منو پاكیزه كن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محكوم محكوم
نجیب و با شكوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شكستن من بی صدایی